کودک فقیر، بی اعتنا از کنارم رد شد
می دانست که ما آتشی هستیم که سردیمان کرده
اشک های شمع
دروغ محض بود
این را بخیه های درون سینه اش می خواندند
چشمی که می خندد
یک اتفاق خوب
ترسم آخر حدیث فاش شود
بچکانید بر زبانم زهر
و شعر ناتمامی خواند
«بیا با من!»
طناب مفتی بدی
ملت خودشون دار میزنن
خوبی ک جای خود داره
کاش کسی بیایید
خیلی بچه گانه
ادم را ده تا
دوست داشته باشد
کم ولی واقعی
گاهی فقط
خیالی هستیم
در ذهن ادم ها
ثانیه ها به دنبال دیدن انسان
رفیق عقربه های قرن شمار شدند
تو خنده ای
و من
یک آسمان
شیون !
...شیرینی باید به کام مردم باشد که همیشه نیش می خورند
دام يك خاطره پهن است و
دلي بي تاب است
آسمان هيچ ندارد كه بتاباند صبح
شب بي عاطفه ماهش خواب است
دام يك مرد كه رفته است
دام يك دوست كه در خاطرمان ثبت شده ست
ياد يك كوه كه داغ است دلش
دام يك خاطره پهن است...
دهان مردگان از نام ما تهی ست؟
ای کودک درون
تا کِی چنین غمین
هنوز چشمم به در است
آیا شایدی هست
دیگر از کاش ها خسته شدم