javad7112(یــاس کــــبود)
۴۹ پست
۳۴ دنبال‌کننده
۱۶۹ امتیاز
مرد، متاهل
۱۳۵۵/۰۱/۰۲
آروم و عادی
فوق ليسانس
تکواندو ـ گل وطبیعت

تصاویر اخیر

بازنشر کرده است.
ســــــــــــــــــــــلام عصـــــــرتون بخیر ـ خوبـــــــــین
دنیا بسیار زیباتر می‌شد
اگر انسان‌ها به جای دین،
به انسانیت معتقد بودند،
انسانیت چیزی‌ ست ورای همه‌ی ادیان
انسانیت ، مهربانی‌ ست
نماز و دعا و روزه ندارد
انسانیت گاهی یک لبخند است
ڪه به ڪودک غمگینی هدیه می‌ڪنید ...

احمد شاملو
احساس شما قوی ترین آهنربا در تمام کائنات است ؛
احساس نگرانی، نگرانی بیشتری را جذب می کند
اضطراب، اضطراب بیشتری را جذب می کنذ
نارضایتی، نارضایتی بیشتری را جذب می کند
لذت، لذت بیشتری را جذب می کند
شادی، شادی بیشتری را جذب می کند لبخند
شکرگزاری، موارد قابل شکرگزاری بیشتری را جذب می کند
مهربانی، مهربانی بیشتری را جذب می کند
احساس ثروتمندی، ثروت بیشتری را جذب می کند
پس این یک کار درونی است !!!
شما برای این که جهان پیرامون خودتان را تغییر بدهید،
تمام کاری که لازم است انجام بدهید این است که :
احساس درونی خودتون رو تغییر بدید.
روش آسونیه مگه نه؟
همین حالا لذت رو احساس کنید.....

اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سویِ ما آيد نداها را صدا...
بچسب به من!
مثل چایی بعد از کار؛
مثل دیدار دانه‌ی انگور با لب؛
آن هم وسط تماشای فیلم‌های پر از بوسه
مثل خواب بعد از خواندن شعرهای مربوط...

مثل نوازش نرم آفتابِ اول صبح؛
مثل صبحانه‌ی بعد از حمام؛
مثل پیراهنی که اولین‌بار می‌پوشی و آینه از ذوق می‌خندد؛
مثل نشستن پروانه روی دستگیره‌ی در و
کمی دیر شدن!

مثل کفش‌هایی که سمت روز تازه ایستادند؛
مثل سلام پیرمردی که بوی نان تازه جوانش کرده؛
مثل لبخند معشوقه‌ی چشم به‌راه و هنوز زیبایش؛
مثل خودمانی شدن اسم تو با لب‌هایم...

بچسب
بچسب به من
مرا به خودم بیاور
به لب‌هایت
به هرچه قشنگی در دنیاست...

شِکوِه‌ای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

رهی معیری
تو زبانِ فرانسه،
کلمه‌ای‌ هست به‌نامِ «Le tasian»، به معنای حجم زیادی از غم و اندوه؛
درحدی که مغز پاسخ منطقی برای کنترل شرایط نداره و قلب، از شدت اندوهِ زیاد، احساسات درستی ارائه نمیده.
آدمایی که باعث میشن این تعریف رو تجربه کنید، لایق موندن تو زندگیتون نیستن...
ناگهان در خانه می‌پیچد صدای در 
سوی در گویی ز شادی می‌گشایم پر 
اوست، آری، اوست
آه ای شهزاده، ای محبوب رویایی 
نیمه شبها خواب می‌دیدم که می‌آیی

فروغ فرخزاد
تا توانی دفع غم از خاطرِ غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است، اشکی پاک کن

ملك الشعرای بهار
شاید محال نیست که بعد از هزار سال،
روزی غبار ما را ، آشفته پوی باد ؛
در دور دست دشتی از دیده‌ها نهان،
بر برگ ارغوانی،
پیچیده با خزان
یا پای جویباری،
چون اشک ما روان
پهلوی یکدیگر بنشاند !
ما را به یکدیگر برساند...!

فریدون مشیری
دلم برایِ روزهایِ خوبمان ، تنگ شده !
روزهایی که می شد در پیاده رو هایِ ساده ی شهر قدم زد و شاد بود ،
شب هایی که می شد نگرانِ هیچ چیز نبود و خوابید ،
و آخرِ هفته هایی که می شد سفر کرد و از تهِ دل خندید ...
دلم لک زده برایِ یک قُلُپ چای که بدونِ بغض و حسرت از گلویم پایین برود !
قمارِ سختی بود !
ما تمامِ دلخوشی مان را پایِ سادگی هایمان باختیم ...
مایی که کاری به کارِ سیاست نداشتیم ،
مایی که اعتماد کرده بودیم ...
جوابِ اعتمادمان را با دروغ و خیانت دادند ...
در کمالِ احترام ، بلندشان کردیم و آنها چه ناجوانمردانه زمینمان زدند !
ما ضربه ی سختی از سکوت و نجابتمان خوردیم !
انصاف نبود هم بسازیم و هم بسوزیم ،
انصاف نبود تاوانِ تصمیماتی را بدهیم که خودمان نگرفته بودیم ... !
ولی کوتاه نخواهیم آمد ...
ما هنوز هم امید داریم !
ما همان کودکانِ خلاق و سازگارِ دیروزیم ، که اگر جیبِ پدرانمان خالی بود ، از آب و گِل برایِ خودمان دلخوشی می ساختیم !
این بار ولی با هیچ شرایطی ، تغییر نخواهیم کرد !
عاقلانه می ایستیم و شرایط را تغییر می دهیم ،
با اتحاد و اندیشه هایِ بیدارمان ، آینده ی روشنی برایِ خودمان و نسل هایِ بعد از خودمان خواهیم ساخت !
ما از درد هایمان قوی تریم !

نرگس صرافیان طوفان
دلتان نگیرد از تلخی‌ها...
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدم‌ها
نزدیک‌تر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را می‌گیرد که
مات می‌شوند تمام کسانیکه روزی به شما پشت پا زدند
دكتر‌ الهى قمشه‌ای
همه ی سهم من از خود
دلی بود که به تو دادم
و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم
و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ،
زخم های مکررم بودند
نخ های آبی ام تمام شده اند
و گل های بُقچه چهل تیکه دلم
ناتمام مانده اند .
باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

شبخیر وبدرود
عاشقِ کبوتر بود !
می گفت پرنده ای "وفادار" تر از آن نیست .
رهایش که می کنی هرجا برود ، خیالت راحت است که بر می گردد ...
فقط دو روز حواسش پرت شد ،
فقط دو روز فراموششان کرد ،
همه شان رفتند ،
همه شان گم شدند !
او دانه می ریخت اما دیر بود ،
هیچ کدامشان بر نگشتند !
مشکل اینجاست ؛
ما فراموش کرده ایم که هیچ تعهدی "یک طرفه" نیست !
وفادار ترین کبوتر هم ، برایِ ماندنش ؛
دانه می خواهد ،
"توجه" می خواهد ،
"عشق" می خواهد ...
هیچ کبوتری ، ناگزیر به ماندن نیست ...
هیچ کبوتری !!!
با لب سُرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من، اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید، ولی هرگز مرا نشناختی
حواستان باشد !
اینجا خیلی زود ، دیر می شود !
جایی که همه چیز تاریخ مصرف دارد ؛
حتی آدم ها ، حتی رابطه ها ...
این روز ها کسی حال و حوصله ای برایِ غرور و قهرهایِ طولانی ندارد !
باید مراعات کرد ، باید مراقب بود ، قبل از این که دیر شود !
آدم هایِ خوبِ زندگی تان را سنجاق کنید به دایره ی اولویت و حواستان ،
و روابط عاطفی و شخصی تان را لحظه ای به حالِ خود رها نکنید !
به خاطرِ خودتان می گویم ...
زمانه ی خوبی نیست !
مبادا چشم باز کنید و ببینید ، همان کسی که تا دیروز برایتان جان می داد ؛
غریبه ترین آدمِ دنیایتان شده !
آدم هایِ امروز ، راحت عوض می شوند ،
راحت تغییر مسیر می دهند ،
و خیلی راحت ، فراموش می کنند !
به آدم هایی که هنوز خوب مانده اند ؛
نه بهانه ای برایِ تغییر بدهید ،
نه فرصتی برایِ بد شدن !
مراقبِ دلبستگی هایتان باشید ...