فرهاد کاظمی
۸۳ پست
۸۵ امتیاز
مرد، متاهل
۱۳۵۹/۰۴/۱۶
ديپلم
کارمند
دین اسلام
ايران، تهران
زندگی با همسر و فرزند
سربازی نرفته ام
سیگار نميکشم
گرایش سیاسی ندارم
شنا - کتاب خوانی - فیلم دیدن
A 10سامسونگ
ندارم
قد ۱۸۰، وزن ۸۰

تصاویر اخیر


به ساز عشق می خوانم بیاد آن دو چشمانت



بساط گل به لب دارم ، بیفشانم به دامانت ؟




تمام شهر در خواب است و من یاد تو بیدارم




سراپا چشم دیدارم که شب تابد ز مژگانت




خیال مونست امشب ، امید دست گرم توست




 چه خوش بخشیده رویایی به من لبخند پنهانت




به هم زد یک کلام تو  شکوه شهرک دل را




چه کاری کرده ای با دل ، بگو جانم به قربانت ؟




چه بنوازی چه ننوازی غرورم سهم قلب تو




تن و دل را بپیچم در حریم عشق سوزا



هی روزگــار . . .

ﻋﺸـﻖ ﯾـﻌـﻨـــــــﯽ…!
ﺍﻧـﻘـﺪﺭﺣـﺴــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
ﻣـﯿـﺸـﯽ ک ﻫـِﯽ میگـردی دنبـال یه بهــونـــه …
ﺗـﺎ قهر کنی و اون نازتوبکشه وحرصـش دربیاد و بگـه پـدرمودرآوردی تویه الــف بچـــه ی دوســت داشتـنــــــــــــی!!!!


وقتی دستت تو دست عشقته
و آروم یه فشار کوچیک به دستت میده…
بی تفاوت از این فشار رد نشیا
داره باهات حرف میزنه
میگه دوستت داره!
میگه هواتو داره!
میگه حواست به من باشه!
میگه حواسش بهت هس!
میگه تنها نیستیا!
❤❤این یعنی نهایت آرامش❤❤

یه روزی یه نفر میاد تو زندگیت،که می فهمی؛
اون چیزی که تورو، روی زمین نگه داشته..
جاذبه ی زمین نیست!
وجود اونه..



دسـتـــت را بـیــاور

مــردانـه و زنــانـه اش را بـــی خـیـــــال…!!

دســت بــدهــیــم بــه رســـــم کــــودکــی

قــرار اســت هـــوای هـــم را بـــی اجـــازه داشـــتـه باشـیــــم!!!!


روبرويم نشست و گفت…


توانستي فراموشم کني؟


حق به جانب گفتم کاملا!


من مدتهاست ديگر به تو فکر نميکنم!


لبخند زد!


گفتم خب…


روزها اصلا به تو فکر نميکنم!


لبخندش کشدارتر شد


گفتم گاهي شب ها، آن هم ممکن هست!


لبخند کشدار با برق چشمهاي های لعنتي اش همراه شد!


با عصبانيت گفتم…


ميداني چيست ؟


فراموشم شده ای


فقط گاهي در مرگ،خوابت را ميبينم!!


صداي پايت را ميشنوم،


عطر نفس هايت را حس ميکنم و دوباره زنده ميشوم!


کمي نفس ميکشم،ميبينم نيستي،باز…


روز از نو،روزي از نو!


ديدي فراموشت کرده ام!؟


برگرديم به زمان های قديم


به ما تکنولوژي نيامده جانم…


برايت نامه مينوسم!


از مبدأ معلوم،


به مقصدِ نا معلوم…


عزيزِ جانم؛


درود


کلام را کوتاه ميکنم!


ملالي نيست جز دلتنگي های هر شب و


مرورِ تمامِ خاطراتي که ای کاش از ذهنَت پاک نشده باشد!


همين!


دلتنگِ “تو”،


“من”


 


آدمهای مـهرباٰن زندگيتان

قرص های آرامبخش بدون عواٰرض هستند


قدرشان را بداٰنيد...

حالهِ دلم خوش نیست. آزاری نمی رسونه . نشسته یه گوشه داره جگرمو سق میزنه. دریچه هم مدام درحال آه کشیدن است.

ای ربوده دلم به رعنایی

این چه لطف است و این چه زیبایی؟


تو را می خواهم برای روز های پر از عطر خوشبوی شکوفه های بهاری، برای
روزهای گرم تابستان، باران های گاه و بی گاه پاییز، دانه های ریز و درشت
برف، برای تمام عمر!

با تو تمام روزهایم از صبح اول وقتش همه چیز عاشقانه شروع می شود؛ از همان
لحظه ای که چشمانت را باز میکنی و محکم تر مرا به حصار آغوشت میکشی، با
صدای دو رگه ی اول صبحت صبح بخیر می گویی، صبحم را که هیچ تمام روزم را
بخیر میکنی!

و من با عشق میز صبحانه را برایت میچینم، دکمه های پیراهن چهار خانه ی
مردانه ات را که دیشب با عشق اتو زده ام یکی یکی میبندم؛ لبانت را با دوست
داشتنم مهر میزنم و در آخر هزار بار در دلم قربان صدقه ی خودت، چشمانت، جز
به جز صورتت و آن ابهت و مردانگی ات می شوم...

آری آرامش، عشق و خوشبختی همین جاست درست کنار ما! زیر سقف خانه ای که بر
پایه ی عشقمان بنا شده است؛ آنقدر محکم که هیچ چیز و هیچ کس نمی تواند ستون
هایش را بلرزاند!

من برای با تو بودن، با تو زیستن، برای حصار از جنس امنیت آغوشت، صدای پر
از آرامش بم و مردانه ات، چشمان دلچسپ تر از قهوه ات و آن مردانگی ات تمام
عمر میجنگم و تو اما گره کور بزن بودنت را به سرنوشتم!♥️


خدایا...

ما بہ تو پناه مےبریم

از خوار شدن و رسوایے

و دست زدن بہ ڪارے ڪہ

تو آن را قدغن ڪرده اے....