روزی مردی به همراه پسر بچه ای به ارایشگاه رفت .مرد از آرایشگر خواست تا ابتدا سر خودش را بتراشد و بعد موهای پسر را اصلاح کند مرد پس از تراشیده شدن سرش به ارایشگر گفت که پول نیاورده است و تا زمانی که موهای پسر را اصلاح میکند او از خانه پول میاورد موهای پسرک اصلاح شد ولی مرد نیامد آرایشگر از پسر پرسید که چرا پدرش نیامده است. پسر گفت او پدرم نبود!!!!او مرا در کوچه دید و گفت بیا با هم برویم و اصلاح مجانی کنیم
یه بار بردمش دانشگاه،گفتم همین جا تو حیاط بچرخ تا من بیام. بعد که برگشتم دیدم نشسته زیر آلاچیق با 7-8 تا دختر، براشون چایی گرفته از خاطرات جوونیش تعریف میکنه !!! وقتی نشستیم تو ماشین چند تا کاغذ داده به من میگه بیا برات شماره تلفن گرفتم، فقط دوتا که جلوش علامت گذاشتم شوهردارنا...
پیرمرد به تعمیرگاه موبایل رفت با دستان لرزان گوشیشو از جیبش درآورد داد به تعمیرکار. تعمیرکار که فهمیده بود قضیه چیه گفت :پدر جان گوشیت خراب نیست شاید بچه هاتون سرشون شلوغه زنگ نمیزنن. پیرمرد با صدای خسته گفت:زر نزن، مموری هشت گیگ گرفتم عباس قادری بریزی.