ای مرد... زن اگر شیطنت نکند... اگربرای گریه به آغوشت پناه نیاورد... اگر تمام حرف هایش رابرای تو نگوید... اگر حسادت هایش را ازروی بزرگی عشقش نبینی... اگر صدایش و بوی تنش دلت رانلرزاند... (که زن نیست) زن سراسر ناز است و نیاز... وتو مرد تواسطوره ی زندگی زنی... (پس مرد باش)
♥♥♥
اما امروز
در محاصره پنجره های پاییز
می خواهم تو را به نام بخوانم.....
آتش کوچکی روشن کنم.....
چیزی بپوشم و تو را
ای پیراهن بافته از گل پرتقال
و شکوفه های شب بو
صدا کنم .......
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام... صبح اخر هفته تون شاد و پر امید...
در سوختن غربت نیز ، عشقت سرزمین دمیدن آفتاب و طلوعم است.
همیشه میترسیدم تو را از دست بدهم، همیشه میترسیدم رهایم کنی، مرا تنها بگذاری… اما تو آنقدر خوبی که به عشق و دوست داشتن وفاداری… که حتی یک لحظه نیز فکر نبودنت را نمیکنم… همین مرا خوشحال میکند، همین مرا به همیشه داشتنت امیدوارم میکند…
همدیگر را دور میزنیم تا زود به مقصد برسیم.... غافل از اینکه زمین گرد است و باز به هم می رسیم....!!
ما یکدگر رابا نفسهامان آلوده میسازیم آلودهٔ تقوای خوشبختی ما از صدای باد میترسیم ما از نفوذ سایههایشک در باغهای بوسههامان رنگ میبازیم ما در تمام میهمانیهای قصرِنور از وحشت آوار میلرزیم
چشمات،وقتی میخندی بوی پرتقال میدن و صدای خندهات ؛ شبیه صدای سوختن هیزم وسط یه زمستون یخبندونه! پس لطفا همیشه بخند جانِ من . .
تصمیم گرفتم دیگه هیچ دیدگاهی ننویسم . امروز قلبم آتش گرفت
روزتون سرشار از احساسات زیبا و دوست داشتنی ...
آسمان و هر چه آبیِ دیگر اگر چشمان تو نیست رنگ هدر رفته است بر بوم روزهای حرام شده چه رنگها که هدر رفتند و تو نشدند. "عباس صفاری"
جان مرا بی تو نیست برگ حیات...
تردید نکن که نوری هست، شاید چندان نباشد که گفتهاند، امّا آنقدر هست که از پسِ تاریکیات برآید ..! . . . شب، سرگذشتِ تازه ای ست ...
دلم میخواست کسی باشد که مرا " بلد " باشد..
بلد بودن مهم تر از عاشق بودن یا حتی دوست داشتن است؛
کسی که تو را بلد باشد با تمام پستی و بلندی هایت کنار می آید
میداند کی سکوت کند
کی دزدکی نگاهت کند
کی سرت داد بزند
و کی در اوج عصبانیت تو را محکم در آغوش بگیرد...