نه از حالت خبر دارم
نه از حالم خبر داری
گمانم از دل رنجیده ام میل سفر داری
تو ای خاتون شبهایم شدی کابوس خوابم
شبیه باغبانی که به دوش خود تبر داری
مرا قهقراءخاطراتت برده ای اما
چه بی رحمانه از مجنون خود قصد حذر داری
اگر چه نوشدارویی که بعد از مرگ سهرابی
نکن خود را دریغ از من که هر لحظه اثر داری
من از دوریت می ترسم بگو باز می آیی
نگو ... که آه ... نه هرگز چه فکری تو در سر داری
پس از تو شهریارت مانده و این شهر بی یارت
ثریای منی اما به سر شوری دگر داری
حسین
ممنونم بانو آذر عزیز
اذر
خواهش میکنم