غار غار کلاغ ها بودم

زیر یک ژاکت زمستانی

طعم تلخ «خدانگهدار» و

بوسه ای سرد روی پیشانی



هستی ام زیر کفش های کسی

هی لگد می شد و لگد می شد

به خودم هم دروغ می گفتم

حالم از هر چه بود بد می شد

گم شدم مثل تکه ای از برف

لبه ی پشت بام متروکی

آخرش اتفاق افتادم

(مرگ یک زن به طرز مشکوکی ...)

جبر می گفت که فرو بروم:

چکمه ای نا امید در گل باش!

برف یکریز و سرد می بارید

مادرم گریه کرد: عاقل باش!

بادبادک فروش غمگینم

هستی ام را به باد دادم ... باد ...

کاری از عشق بر نمی آید

مرگ ما را نجات خواهد داد

| زهرا معتمدی |

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.