گفتمش: آخر مرد مومن، مگر میشود کسی عاشق گرد و غبار باشد؟
گفت: اگر گرد و غبار نبود که هر روز صورتِ ماه زهرا را نمیدیدم. باید غباری باشد تا دست بر قابِ لبخندش بکشم و جان بگیرم از همیشه بودنش..
عطاریِ کوچکی داشت؛ همیشه بوی بهار نارنج میداد.
یکبار از او پرسیدم: حاج محمد، با این همه عرقیات و گیاهان دارویی این بوی بهار نارنج چیست که همیشهی خدا بر تمام عطرها قالب میشود و مستت میکند؟
(ادامه در دیدگاه)
Saye
به رسم عادت از زیر عینک نگاهی به من انداخت؛ آنقدر سرد که انگار با این سوال به حریم خصوصیِ عاشقانههایش سَرک کشیدهام!
نفس عمیقی کشید و گفت: زهرا بهار نارنج دوست داشت. خودش، سجادهاش، گلهای پیراهنش، همه بوی بهار نارنج میدادند. با دست به افشانهی کنار میز اشاره کرد و گفت: از هفت صبح تا هشت شب هر وقت احساس می کنم که خاطرش از خاطرم کمرنگ میشود؛ فضا را با عطر بهار نارنج معطر میکنم و آنوقت یادش مثل قاصدکی آرام در سَرَم مینشیند.
خندهی تلخی زدم، نگاهم را از صورتش برداشتم و به شیشهی باران خوردهی عطاری دوختم.
راستش بعد از حرفهای حاج محمد کمی از خودم خجالت کشیدم، از داشتههایی که همیشه داشتمشان اما بهشان بیتوجه بودم. کنارم بهاری داشتم، اما هر روز با رفتارم خزانش میکردم، برایش میمردم اما هیچوقت نفهمید...
گاهی هزار جلد کتاب از جنس باید و نباید میخوانی، راه میبینی، چاه میبینی؛ اما شاید هیچ کدام به اندازهی پیرمرد عاشقی که بوی بهار نارنج میدهد؛ تنور خاموشِ احساست را گرم نکند.
با صدای آرامی گفتم: حاج محمد بهار نارنج داری؟ خندید...خندیدم!
#زهرا_میرزایی_صحرا
آرام
زیبا بود
Saye
ممنونم