قطره ای آبم ز چشمی اشکبار افتاده ام



پاره ای آهم به راهی بیقرار افتاده ام



آتشم در خرمن امال خویش افکنده ام



ناله ام در دامن شبهای تار افتاده ام



بوسه ای نشکفته ام در موی او پیچیده ام



حسرتی بی حاصلم در پای یار افتاده ام



اشک چشمم آیت نومیدیم ای جان ولی



در رهت از دیده ی امّیدوار افتاده ام



گر جوانی میکنم در عشق او عیبم مکن



برگ خشکم در گریبان بهار افتاده ام



روزگاری چون نگه جا داشتم در چشم خلق



من که چون مژگان ز چشم روزگار افتاده ام



سینه ام لبریز گوهر بوده وز دریای عشق



چون صدف با دست خالی برکنار افتاده ام



کیستم من؟ چیستم من؟ خسته ای دیوانه ای



نی غلط گفتم که از دیوانگان افسانه ای

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.