دلم از تمام دنیا یک "کلبه ی چوبی" میخواهد، میان جنگلی دور افتاده و سر سبز. کلبهای قدیمی و دنج، که درهای ایوانش به سمت آسایش و بیخیالی محض باز شود. کنار پنجرهاش که نشستم یک کوهستان مه گرفته و با شکوه را ببینم، و روح و جانم تازه شود. شبهای تابستان روی پشت بامش دراز بکشم، از زیبایی بکر آسمان پر ستارهاش جان بگیرم، و به رویای شبانهای شیرین و لذت بخش سفر کنم. شبهای زمستان هم، با نور چراغهای بادی و گرد سوز، کنار آتش شومینه، روی یک صندلی چوبی دست ساز بنشینم، کتاب بخوانم، و چای بنوشم. هر سپیدهدم، با صدای چهچه پرندگان سرخوش و بیغم، چشم باز کنم، نفسی آسوده و عمیق بکشم، و از هوای تازه و جانانهی طبیعت جنگل لذت ببرم.
من برای دلخوشیام یک کلبهی دنج و آرام میخواهم. جایی که هیچکس مسیرش را بلد نباشد. جایی که بشود به دور از نگاه آدمها، از زیبایی بکر و دست نخوردهی طبیعتش لذت برد. جایی که بتوان بدون هیچ دلهره و تشویشی برای مدتی هم که شده به معنای واقعی نفس کشید، و زندگی کرد …