لیلی گلستان میگه:
بچگیمو همیشه با تحقیر و زورگویی پدرمو گذروندم
یکی از دوستام به من کتابی داد و من چون اجازه بیرون رفتن از خونه بخاطر اخلاقیات پدرم نداشتم شروع کردم توی خونه همون کتاب رو به ترجمه کردن و از بس که استقبال شد اسم من شد سر تیتر روزنامه ها و یک شبه شدم
گذشت تا ازدواج کردم
و فهمیدم یچیزی اشتباست و جدا شدم از همسرم
و من موندم با سه تا بچه و تنهایی و بی پولی
یه گاراژ توی خونه ام بود و تصمیم گرفتم اونو تبدیل به کتابفروشی کنم
در کنار کتابفروشی با خودم گفتم من که خوندم و بلدم چرا طراحی انجام ندم؟؟
تصمیم گرفتم به طراحی و نقاشی تابلوهای مختلف و هر کی منو میدید میگفت با این اوضاع جنگ و موشک، شما میخواین تابلو بچسبونید به دیوار؟؟
میگفت کارمو شروع کردم و استقبال شد
از ارشاد با من تصمیم گرفتن و گفتن شما با چه مجوزی گالری راه انداختین یا ببندین یا پلمپ میشه.
من رفتم ارشاد، مسئول اونجا که منو دید گفت برو بیرون و با بیا تا بتونم منطقی باهاش حرف بزنم
گالری منو تعطیل کردن
اما تسلیم نشدم ادامه دادم رفتم جلو و سرمو بالا گرفتم و در سال ۹۳ جایزه شوالیه هنر و ادب گرفتم

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.