سربالایی زندگی را

با ناخن هایم کندم

سالهایی که گذشت خستم کرده

حتی برنگشتم نگاه کنم

دوستان و آشنایانم رو

در زندگی نفروختم

خسته شدم ... خسته شدم

دیگه خسته شدم

خسته شدم از دروغ ها

خسته شدم از عشق ها

از انسانهای دو رو خسته شدم

مورچه های زیادی دیدم اما پام رو روشون فشار ندادم

ناموسم و شرفم و عشقم رو در مقابل پول نفروختم

به جز خدایم به کس دیگری خدا نگفتم و نپرستیدمش   

    از انسانهای دو رو خسته شدم

خسته شدم ازین درد ها

خسته شدم  از این قدر نشناس ها

خسته شدم از نامردهای دو رو 

خسته شدم


انسانهای زیادی دیدم که روی بدنشان لباس نبود

لباس های زیادی دیدم که انسانها در آن نبودند


دشمن یا دوست بودن انسانها رو از کجا باید فهمید

مگر روی پیشانی انسانها نوشته شده که بد هستند

که بدانی آنها انسانهای بدی هستن


خسته شدم...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.