دیگر خوابیدن بس است.......

میترسم........

نه برای اینکه شاید صبح دیگر را نبینم.... نه...

از کابوس هایش میترسم...

بدترین لحظه ها جلویم ایستاده اند.....

یادتان هست که بودم ؟ یادتان می آید خنده از لبانم جدا نمیشد؟

خنده هایم چه شد؟ لودگی هایم کو‌؟ من قهقه هایم را میخواهم ...


شکستم ، آنجا که از انسانها دل کندم و رو به خدا کردم .... اما ....

انگار خدا هم سرش شلوغ بود......

خدایا امروز از تو هم گله دارم .......

بزرگترین آرزویم ، کوچکترین معجزه ات بود.

چه شد پس ؟

پشتم را به که گرم کنم ؟

همه ی آرزو هایم را دور ریختم...... حال فقط خنده هایم را برگردان ...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.