وقتی همه چیز تموم شد ...
گفت: از اول میدونستم
اولش خجالت کشیدم انکار کردم ولی بی فایده بود
کم کم عصبانی شدم من بچه بودم .اونکه عاقل بود اون که میتونست راهو نشونم بده...
بابغضی که داشت خفم میکرد گفتم چرا سعی نکردی جلومو بگیری چرا سرم داد نکشیدی چرا یکی نخابوندی زیر گوشم که تو اصلا غلط میکنی با این ادم بپری و هزار تا چرای دیگه ...
مکث کرد... صداش عجیب گرفته بود...دلش پر بود ازم ...گفت من دخترمو میشناسم تا سرت به سنگ نمیخورد ادم نمیشدی..
ولی اشتباه میکرد ...
نه ادم شدم نه سرم خود به سنگ..
.
.
خودم سنگ شدم(:

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.