آدم یه وقتایی خودش را برای همیشه جا می گذارد

مثلا روی پله های کثیف محل کاری که محترمانه اخراج شده 
نیمکت های چوبی سبز رنگ یک کافه 
روبروی مغازه ای توی قیطریه 
کوچکترین کلاس دانشکده 
خیابانی که آخرین خداحافظی هایش را کرده 
کوچه ای که هفت تاسیزده سالگی اش را درآن بزرگ شده
 پنجره ی خانه ی دختری که اولین عشقش را مال خودش کرده 
وبعد ازآن هروقت از آنجا می گذرد 
با دیدن خود تنهای خسته اش
دهانش تلخ می شود 
وبغض
از گلویش بالا می آید 
آدم یک وقتهایی 
یک جاهایی خودش را جا می گذارد 
آن نیمه از خودش راکه درمقابل فراموشی مقاومت میکند 
می اندازد همان گوشه کنار 
وبرای همیشه میرود

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.