گفت آخر در سبو واگو که چيست
گفت از آنک خورده‌ام گفت اين خفيست

گفت آنچ خورده‌اي آن چيست آن
گفت آنک در سبو مخفيست آن

دور مي‌شد اين سال و اين جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب

گفت او را محتسب هين آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن

گفت گفتم آه کن هو مي‌کني
گفت من شاد و تو از غم منحني

آه از درد و غم و بيداديست
هوي هوي مي‌خوران از شاديست

محتسب گفت اين ندانم خيز خيز
معرفت متراش و بگذار اين ستيز

گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستي خيز تا زندان بيا

گفت مست اي محتسب بگذار و رو
از برهنه کي توان بردن گرو

گر مرا خود قوت رفتن بدي
خانه‌ي خود رفتمي وين کي شدي

من اگر با عقل و با امکانمي
همچو شيخان بر سر دکانمي

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.