چه ظهرها تا عصر، وچه عصرها تا دم شب به انتظاار ماندم، اما کسی نیامد..
چقدر نور برای روشنی شب کافیست؟
وچقدر ماه برای تاراندن وحشت؟
تنهایی، را تا کی می‌توان دوام آورد؟
وتا کی می‌توان دم بر نیاورد؟
کسی پاپی مرگ بوته ها نیست..
وکسی برف را از شانه های تنهایان نمی تکاند..
در سرزمینی که خدا مرده است و بیماری گناه بزرگیست، سکوت قلم به دست گرفته است ودیوانگی روان مردگان ه زنده را آشفته تر کرده است..
بعدها شاید بشود از هدایایی که تاریکی تقدیم بیچارگان کرده است سخن گفت اما چوب خط های کشیده بر دیوار ، برای ابد، روح بی جان خیرگان به تقدیر را خواهد تراشید..
پی نوشت : آینده چی میشه بلاخره

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.