#مادربزرگ همیشه میگه #خُدا حکیمه، برای همینم امکان نداره #دردیرو بده که قبلا صَبرشرو نداده باشه، یکهو میبینی هَمون کتابی که چند #ماه پیش تو شهرکتابگَردیات#اتفاقی میون کتابای دیگه خریدی و فراموشش کرده بودی، یهوقت میاد دم #دَستت و میشه کمک حال روزای #زَردت، یا یکی از اون شَبایی که #عُمرت میگذره اما ساعت جلو نِمیره از یه گوشهی هاردت فیلم #ناآشناییرو پلی میکُنی و طوری به وجودت میشینه که اِنگار فقط برای حال اون #شَب تو ساختنش، یحتمل #مادربزرگ بیراه نمیگه، بیشتر وَقتها درست توی هَمون #وضعیتی هَستیم که یه روزی میگُفتیم تَحملشرو #نَداریم، #شاید_بَرای_تَحمل_زِندگی_باید_اَز_خود_زِندگی_کُمک_گرفت