پنج شنبه شب نوشتم یک قصه خیالی
از امتداد آن شب تا سیر این حوالی

تا سور و سات آن شب فریاد سینه ام بود
شب هایم شد از آن شب پاییز خشکسالی

دیگر نمانده در دل حسی برای ماندن
از هر چه آرزو بود این سینه گشته خالی

از رعشه لبانم هنگام بوسه بگریز
آخر تو را بگیرد این برق اتصالی

از شب رفتن تو حال دلم به هم خورد
پرسیدن عیب ندارد عشقم تو در چه حالی
خوش بین

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر