زاغ

زاغ دید از اوج سروی زرق نور
عرصه را پائید و افتی کرد دور
نم نمک آمد کنار آن نگین
دید گردنبندی از لعل درین
چهره اش در آن چو لعلی می نمود
پنجه بگشود و جواهر را ربود
بال و پر زد سوی آرامش گه اش
تا که زیبنده نماید درگه اش
آمد و بنشست جای لانه اش
واژگون پیدا نمودی خانه اش
جوجه هایش از درخت افتاده بود
روبهی دل از عزا در می نمود
داد و قالی را به راه انداختی
از سر کینه به روبه تاختی
روبهک هر جوجه را خورد و بجست
زاغ بر یک شاخه ی دنیا نشست
داد زد با زجه و آه و فغان
این چه زخمی بود ای جان جهان
لانه ام وارونه شد من در عزا
روبهی را سیر کردی از غذا
گفت رب و صاحب جان از ازل
نیک و بد آید به سوی هر عمل
هر که کج دستی و چشم ی تر کند
با غم درد جدایی سر کند
گفت ربا توبه کردم من دگر
برندارم لعل از نوع بشر
گفت قاضی و خدای دادخواه
زاغ نادم گشته چون رویت سیاه
این جزا که بر سرت آوار شد
نامه ی یک کار زشتت تار شد
بس نمودی کارهای زشت تر
توبه ها باید تو بنمایی ز بر
کارهای نیک کن اما ز بد
کن حذر تا پیش ناید حال بد

شعر از مهران

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.