می گفت : وقتی ازدواج کردم مجبور شدم از مادر ِ شوهرم که آلزایمر داشت مراقبت کنم
گفتم : الان خوشحالی یا ناراحت ؟!
گفتش : خوشحال
گفتم : دعای خیر ِ مادر ِ همسرت یه عمر پشت و پناه زندگیته
لبخند زد از اون لبخندهایی که میشد به عمق ِ شادی وصف ناپذیری که وجودشو گرفته بود پی برد

پ . ن : من قصه ی زندگی خیلیا رو نشنیدم , قصه ی زندگی خیلیا رو هم شنیدم چقد خیلیا
قوی بودن و قوی شدن و قوی ان ..
از اون قویایی که وقتی یه لحظه بهش فکر میکنی مغز استخونتو میسوزونه
و در آخر چه خدای مهربونی که درهای نعمت و رحمتشو به سمت این آدمای قوی باز میکنه
دیدگاه غیرفعال شده است.

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.