در خلوتکده
با قدمهای من راه میرود مردی که دستانش را در جیب بارانیاش جا گذاشته و چشمانش را پشت قاب یک عینک ؛ به هر کس که میرسد سر تکان میدهد و هرگاه با نام کوچک من صدایش میزنند بر میگردد ؛ و همیشه پشت در، یادش میافتد کلید را در جیب بارانی من جاگذاشته و مرا در خیابان. /