پیرمردی هر روز پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی بازی میکرد.
رفت و یه کتونی نو خرید و به پسرک گفت:
بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت:
شماخدایید؟
پیرمرد لبش را گزیدو گفت نه. پسرک گفت:
پس دوست خدایی،چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
Amir
آفرین
Moon shadow