پیرمردی هر روز پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی بازی میکرد.  
رفت و یه کتونی نو خرید و به پسرک گفت:  
بیا این کفشا رو بپوش. 
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: 
شماخدایید؟
 پیرمرد لبش را گزیدو گفت نه. پسرک گفت: 
پس دوست خدایی،چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.