اون شب تو بارون کنارم راه میرفت و میخندید.
خنده‌ی بامزش فقط مالِ خودش بود. چون هیچ‌کسِ دیگه‌ای و ندیدم که وقتی از ته دل می‌خنده سرش به سمت عقب بره و وقتی برگشت به نقطه‌ی اول با دستش جلوی دهنشو بگیره.
گفت همه بهش میگن صدای خندیدنش زشته برای همین کم می‌خنده.
کدوم احمقی همچین توصیفی کرده؟من صدای خنده‌اشو دوست داشتم.حتی اگه وسط خیابون لای اون همه صدا ؛ شنیدنش کار سختی بود. دستمو گرفته بودو خندش که شدید می‌شد دستمو ول می‌کرد و هولم می‌داد تا بس کنم‌.ولی یادش نمیرفت دوباره دستمو بگیره. همه‌چیز خیلی قشنگ بود و داشت بهم خوش می‌گذشت ؛
فقط نمی‌دونم مردم چرا بد بهم نگاه می‌کردن .
شاید خندیدن یک دخترِ مستِ‌‌‌‌ تنها تو خیابون و تلو تلو راه رفتنش براشون عادی نبود.نمی‌دونم...
دیدگاه غیرفعال شده است.

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر