از در رفتم تو و جلوی میز ایستادم ، خیلی وقت بود بهم سر نزده بود و منم حسابی از دیدنش متعجب شده بودم !
لیوان
چای رو گذاشتم روی میز ، صندلی رو عقب کشیدم و نشستم رو به روش ، بیشتر
از اون چیزی که فکر میکردم تغییر کرده بود نگاهمون به هم گره خورد و
همینجور خیره شدیم تو چشمای هم
اصلا باورم نمیشد که اون دختر خنده رو و شیطون یه روزی انقد مات و مبهوت بشینه و زول بزنه تو چشمام
لبخند تلخی گوشه لبش نشست ، انگار که افکارمو میخوند
با همون حالتم لب زدم : خوبی؟
چیزی نگفت و همینجور بهم خیره موند
بعد
از چند دقیقه خیره موندن گفت دیدی با من چیکار کردی ؟ دیدی بهت گفتم بهشون
اعتماد نکن؟ دیدی گفتم باهاشون انقد راحت و مهربون نباش؟ دیدی گفتم مراقب
حرف زدنت باش؟......
باورم نمیشد چرا همه‌ی تقصیرارو داشت مینداخت گردن من؟ از حرفاش حرصم گرفته بود ، مقصر من نبودم ، مقصر آدمای اطرافش بودن
اما..... اما نمیتونستم چیزی بهش بگم ، چون خیلی وقت بود که بهم سر نزده بود و نمیخواستم دلشو بشکنم
همینطور به حرفاش ادامه میداد و بغض کرده بود،
دیدم که تو چشماش اشک حلقه بست ، فریاد زد لعنتی همه ی اینا تقصیر توعه
یهو یه نگین درشت و درخشنده از گوشه ی چشم راستش سر خورد و به سرعت اومد پایین
به سرعت ترکی که روی یخ میوفته
همون لحظه احساس کردم قلبم شکست
با اشک اون خودمم گریم گرفت
بلند
شدم رفتم جعبه ی دستمال کاغذی رو اوردم ، نشستم روبه روش یه دستمال
برداشتم و اشکاشو پاک کردم . اینکه سرم داد زد مهم نبود ، اینکه خودمم
داشتم پا به پای اون گریه میکردم مهم نبود ، مهم این بود که اون جز من کسی
رو نداشت تا درکش کنه و از همه بدتر دلیل همه ی افسردگی هاش من بودم !

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر