sdad
۸ پست
۲۰ دنبال‌کننده
۱,۷۱۴ امتیاز
مرد

تصاویر اخیر

موردی برای نمایش وجود ندارد.
معجزه ستارالعیوب

فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد، مدرسه، آب انبار، پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشت.

به او خبر داده بودند در حوزه علمیه‌ای که با پول او ساخته شده، طلبه‌ای شراب می‌خورد!

ناگهان همهمه‌ای در مدرسه پیچید. طلاب صدا می‌زدند حاج‌آقاست که به مدرسه وارد شده. در این وقت روز چه‌کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!

فرد خیر یک‌سره به حجره‌ من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.

داخل حجره همه نشستند. ناگهان حا‌ج‌آقا به‌تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت.

رو به من کرد و گفت:
لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟

گفتم:
شاهنامه فردوسی.

دلم در سینه بدجوری می‌زد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم می‌لرزید.

اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟

فرد خیر دستش را آرام به‌سوی کتاب‌های دیگر دراز کرد و پرسید:
ببخشید، نام این کتاب چیست؟

گفتم:
بحارالانوار.

گفت:
عجب، این یکی چطور؟

گفتم:
گلستان سعدی.

گفت:
چه خوب! این یکی چیست؟

پاسخ دادم:
مکاسب.

لحظاتی بعد.
  • sdad

    لحظاتی بعد، آنچه نباید بشود، به وقوع پیوست و آنچه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.

    کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
    این چه نوع کتابی‌ست، اسمش چیست؟

    معلوم بود که پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.

    برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید. چشم‌هایم سیاهی رفت. زانوهایم سست شد. آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم.

    خوشبختانه همراهان فرد خیر هنوز روی زمین نشسته بودند و نمی‌دیدند. اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود، چه باید کرد؟

    دوباره پرسید:
    بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟

    گفتم:
    چرا آقا، الآن می‌گم.

    داشتم آب می‌شدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب.

    و گفتم:
    نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!

    فاصله سؤال آمرانه فرد خیر و جواب التماس‌آمیز من چند لحظه بیشتر نبود.

  • sdad

    شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته‌دلان و متنبه‌شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود.

    حالا دیگر نوبت فرد خیر بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.

    شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشم‌هایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابه‌لای پلک‌هایش چکید.

    ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یک‌باره کتاب ستارالعیوب را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت.

    همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آن‌ها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و فرد خیر هم هیچ‌گاه به روی خودش نیاورد که چه دیده است.

    اما آن محصلِ آن مدرسه، همان‌دم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.

    سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت. محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگی‌اش را برای شاگردانش تعریف کرد که زندگی من معجزه ستارالعیوب است.

    ستارالعیوب یکی از نام‌های احیاگر و معجزه‌آفرین خداست و من آزادشده و تربیت‌یافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی آن فرد خیر هستم که باعث تغییر و تحول سازنده‌ام شد.

پدری قبل از مرگش پسر را چنین نصیحت کرد: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ! اول اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ (تعميرش كن)ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!

دوم اینکه اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
و سوم اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!

ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ
بازنشر کرده است.
عیب‌جویی نکنیم

وقتی آن‌کس که دوستش داریم بیمار می‌شود، می‌گوییم: «امتحان الهی است.»

و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار می‌شود، می‌گوییم: «عقوبت الهی.»

وقتی آن‌کس که دوستش داریم دچار مصیبتی می‌شود، می‌گوییم: «از بس خوب بود.»

و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم به مصیبتی دچار می‌شود، می‌گوییم: «از بس که ظالم بود.»

مراقب باشیم. قضاوقدر الهی را آن‌طور که پسندمان است، تقسیم نکنیم!

همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردن‌هایمان از شدّتِ خجالت خم می‌شد.

پس عیب‌جویی نکنیم، که عیوب زیادی چون خون در رگ‌ها و وجودمان جاری‌ست.
روزى در يک دهكده كوچک، معلم مدرسه از دانش‌آموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند.
او با خود فكر كرد كه اين بچه‌هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى یکی از بچه‌ها نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد!
او تصوير يک «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟
بچه‌هاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند!
يكى از بچه‌ها گفت:
من فكر مى‌كنم اين دست خداست كه به ما غذا مى‌رساند.
یکى ديگر گفت:
شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مى‌كارد و بوقلمون‌ها را پرورش مى‌دهد.
هركس نظرى مى‌داد تا اينكه معلم، بالاى سر او رفت و از او پرسيد:
اين دست چه كسى است، عزیزم؟
او در حالى كه خجالت مى‌كشيد، آهسته جواب داد:
خانم معلم، اين دست شماست.
معلم به ياد آورد از وقتى كه این بچه پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه‌هاى مختلف نزد او مى‌آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد.
شما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيده‌ايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
اسمشم حرمت داره
اخلاقت را خوب کن تا خداوند حسابت را آسان گرداند
سه خصلت موجب جلب محبت می شود:
◽خوش‌خویی ◽ملایمت ◽فروتنی
دوستت را چندان به اندازه دوست بدار
كه بسا روزى دشمنت شود
و دشمنت را چنان به قاعده دشمن دار
كه بسا روزى دوستت شود
مراد آن است كه در دوستى يا دشمنى اندازه نگه دار
و در هيچ يك از حالاتِ محبّت يا عداوت
در رفتار خود با دوست يا دشمنت از حدّ اعتدال تجاوز مكن