قدیما تو سرمای سوزناک آخر پاییز، هیچی اندازه رفتن به خونه گرم و دنج مادربزرگ و کنار اونا بودن، بهمون حال نمیداد!
و تو همروزی پیر می شوی،
اما من
پیر تر از این نخواهم شد،
در لحظه ای از عمرم متوقف شدم!
منتظرم بیایی...
و از برابر من بگذری
زیبا ، پیر شده !
آ ...
راضی ام با تو اگر سهم دلم غم بشود...
و بهشت من اگر با تو جهنم بشود...
روی این سینه ی تبدار تب آلود هوس...
گنهی نیست اگر دست تو مرهم بشود...
چه گناهی چه حرامی چه کسی گفته که دل...
باید از روی قوانین تو محرم بشود...
من از این غصه به جان آمده ام بی دینم...
دین اگر باعث این غصه و این غم بشود...
کافرم کافر مطلق به هواداری تو...
چه شود کفر اگر چاره ی آدم بشود ...؟!
گنه ست این که اگربا تو بمانم...؟! به درک...
بگذارید دل از اهل جهنم بشود...
گرچه مانده اثر زخم به روی تن مان
طی شد این فاصله با قیمت جان کندن مان
شعله گشتیم، دو تا بارقه ی نور به هم
دستمان خورد گره-کورتر از کور- به هم
بی سبب نیست که تا مرز جنون می کشی ام
با خودت تا دل اندوه قرون می کشی ام
می رسم در تو و هربار بساطت علم است
آتشم می زنی و در نظرت باز کم است
آموختهام که وابسته نباید شد،
نه به هیچکس، نه به هیچ رابطهاى.
و این لعنتى
نشدنىترین کارى بود که آموختم!
هر زمان بیکس شدی تنها شدی یادم بکن
هر زمان هم خانه با غمها شدی یادم بکن
روشنی هایت که هیچ اما اگر روزی عزیز
خسته از تاریکی و شبها شدی یادم بکن
من که امشب میروم فردا دگر پیشت نی ام
گر شبی در حسرت فردا شدی یادم بکن
مانده در گوشم که گفتی کل دنیایت شدم !
هر زمان بیزار از این دنیا شدی یادم بکن
پیش او حالا نشستی گر زمانی همچو من
گفت عزیز دل عجب زیبا شدی یادم بکن
بوسه هایم رفته طعمش از لبت اما اگر
بوسه ای زد مستِ از لبها شدی یادم بکن
مرده ام از دوریت حالا به خاکم خفته ام
گر تو روزی عابر اینجا شدی یادم بکن ،
ای یار دمی بمان و بزن چنگ خوش به بهانه دل
پیمانه پر ز شراب است و من غرق در میانه دل
گرم اسـت لبت به شـوق باده گـوش جان بسپار
کم نوش که خموش لبت خانه کرد بر آشیانه دل
ره بستهای بهخلوت من شکسته دلم چه پنداری
در بزممن استجایتو چه غوغاست به خانه دل
آئینه نشان مناست بنگر و نظر بهآن دگر میکن
تابگذردغمم بهآئینه چون زنگمانده بر کرانه دل
جامی دگر بریز که فـرو شود غم از دل پر دردم
غرقتشوم پسامشبیبمانوبخوان تو ترانه دل
باساز سوختهدل بساز آهنگ شب بهرنگ تنهایی
با ناز بخوان شعر شـور مرا به شوق زیرکانه دل
سکوتغریبمن و صوت دلنواز از تو ای عذرا
وامقنشستهبهکویتودرانتظارنوای عاشقانه دل
بازی باخته را رهـا کن ای مـاه مانده در پس ابر
هر چند که شیر ژیانم باخـته رنگ به تازیانه دل
ننگاستمراکهچیرهشد دلم بههوسهای آتشین
بردار زمن ایننام وبخوان بهنام خود فسانه دل
گویا که هستیم هـمه از ازل به نام تـو پا گرفت
پس پامکش زخاطرمن کهعشق است نشانه دل
برشوق حضورحضرتت ایعشق «ندا» زنده شد
جان برلبآمد ازغرور تو ایکهگلی به جوانه دل
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه ی شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه ی بی بهانه از توست
ای آتش جان پکبازان
در خرمن من زبانه از توست
جان پس از عمری دویدن لحظه ای آسوده بود
عقل... سر پیچیده بود از آنچه دل فرموده بود
عقل با دل رو به رو شد صبح ِ دلتنگی بخیر
عقل بر می گشت راهی را که دل پیموده بود
عقل کامل بود، فاخر بود، حرف ِ تازه داشت
دل پریشان بود، دل خون بود، دل فرسوده بود
عقل منطق داشت، حرفش را به کرسی می نشاند
دل سراسر دست و پا می زد... ولی بیهوده بود
حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش ِ دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود
ای دل ناباور من! دیر فهمیدی که عشق...
از همان روز ازل هم جرم ِ نابخشوده بود
عقل بیهوده
سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر
شاید و اما دارد...
میتوان سوخت،
اگر امر بفرماید عشق...
خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
این سر آشفته و این قلب ناخرسند چیست؟
ناز پروده ی عشق تو شدم ...
جان منی...
درد خود با که بگویم ...
که تو درمان منی...
دین و دنیا و همه هستی من ...
رفته به باد...
هیچ سرمایه مـرا نیست ...
تو ایمان منی....
در گلستان خیالم
جستجویت میکنم
نرگس عشق منی
هر لحظه بویت میکنم
من تمام غصه ها را
در دلم جا داده ام
ناز دنیا را فدای
تار مویت میکنم
بزن تار وتنبک
که دلم از دنیا
گرفته..