زمانی که ما عاشق هم بودیم برای بیان خودمان به واژهها نیاز نداشتیم؛ اما آدمها تا ابد عاشق نمیمانند. روزی رسید که باید واژههایی پیدا میکردم تا او با من بماند؛ این این کار را نکردم...
درست لحظهای که حس میکنم همه چی خوب و آرومه،
یه بلایی سرم میاد که حس میکنم انگشت کوچیکهی قلبم خورده توی در:)
و ، همانکسی رهایت میکند که به او گفته بودی
«از رها شدن خستهای».