روزی تو خواهی آمد
از کوچههای باران…
تا از دلم بشویی غمهای روزگاران
عشق دروغی بود
که در تمام این سال ها باورش داشتم
و چه تاوان سنگینی داشت
همین اشتباه کوچک !
هر چه دلم را خالی میکنم
باز پر میشود از
تو…
چه برکتی دارد
دوست داشتنت!…
شیرین بهانه بود!
فرهاد تیشه میزد تا نشنود صدای مردمانی را که در گوشش زمزمه میکردند
دوستت ندارد…
مرا خود با تو سری در میان هست
و گر نه روی زیبا در جهان هست
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم
چشم بد از روی تو دور ای صنم
شعر در مورد شولی یزدی
چه کنم ، چه کنم،خودمو کجا آواره کنم
گریه کنم من،خنده کنم،چه کنم ، چه کنم،بگو چه کنم
آنچه را با کارگر سرمایه داری می کند
با کبوتر پنجه ی باز شکاری می کند
می برد از دسترنجش گنج اگر سرمایه دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می کند
باغی که در آن آب هوا روشن نیست
هرگز گل یکرنگ در آن گلشن نیست
هر دوست که راستگوی و یکرو نبود
در عالم دوستی کم از دشمن نیست
بدی دنیا یکیش این شده همه طبکار بدهکارو همه بدهکارا طلب کارن نمیدونم چرا تازه چیزیم نگفته باشی... خوب ادم حداقل حرفشو بزنه
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
شعر از مولانا درباره عشق
ای در دل من میل و تمنا همه تو
و ندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
········♦••♦••♦••❤️••♦••♦••♦········
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ی ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز ان سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا