ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
رهی معیری
تمام کرده خدا در لبت ملاحت را
دمیده است درآن لببهلب لطافت را
شکرتر از شکری و گلابتر ز گلاب
خودت بیا! که کند آب کار شریت را
پُرم ز عشقت و هر روز نیز عاشقتر
اضافه کردهای اکنون به عشق، عادت را
سپید شانهی تو صبح محشر است و باز
به شانه ریختهای موبهمو قیامت را
هوای خانه غزلبیز و من غزلبازم
تو نیز کرده غزلریز قدّ و قامت را
غزل هنوز هزاران غزل بغل دارد
اگر نگیری از این بیقرار فرصت را
بهمن صباغ زاده
موج میداند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را
در امان کی بودهایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی میکند باز کبوتر خورده را
مرگ از روز ازل با عاشقان همکاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده را
خون دلها خوردهام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را
شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایهاش
میکند مشغول خود، هرکس به من برخورده را
مژگان عباسلو
عاقبت خاک شود حسن جمال من و تو
خوب و بد می گذرد وای به حال من و تو
قرعه امروز به نام من و فردا دگری
می خورد تیر اجل بر پر و بال من و تو
مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی
گیرم که کل جهان باشد از آن من و تو
هر مرد شتربان اویس قرنی نیست،
هر شیشه ی گلرنگ عقیق یمنی نیست
هر سنگ و گلی گوهر نایاب نگردد
هر احمد و محمود رسول مدنی نیست
بر مرده دلان پند مده خویش میازار
زیرا که ابوجهل مسلمان شدنی نیست،
جایی که برادر به برادر نکند رحم
بیگانه برای تو برادر شدنی نیست…!!