‍ مادر بزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد. 
دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت .... 
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. 
آی می چسبید. 
گفت: بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم. 
یهو پیر شدم .... 
به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم 
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی 
گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند.... 
خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید. 
بذار حرف بزنند
بذار زندگی کنند
همین

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.