"غبار خاطرات"
#تو_همان غم فنجانِ فراموش شدهٔ جهیزیه مادربزرگ هستی که حالا با لبانی لب پر شده در صندوقچهٔ گلوی روزگار گیر افتاده و از حشمت دوران یگانگیاش میگوید،
#تو_همان شمدانی باشکوه و شاهانهای هستی که لب گَنجهٔ صدسالهٔ پُر نقش نگار در گوشهٔ متروک سمساری سینهٔ من نشسته و به غمزه چشمکی به قلب عتیقه باز من میزند و در میان غبار هزارساله روی خاطراتم خودنمایی میکند،
#تو_همان زخم کاری بر سینهٔ زنگار گرفتهٔ آینهٔ راستگو هستی که در آخرین حقیقت دوران کاریش به چروکهای خستهٔ صورت من خندید و گفت تو همیشه جوان میمانی!!
#تو_همان عشق یواشکی پیرزنی هستی که در گوشهٔ سینهاش صندوقچهٔ قلبش را باز میکند و بعد از گذر هزاران سال با دیدن آن گردنآویز زمرد که یادگار از پسرکی در هزارتویی جنگلی مهآلود با شِکفتن بوسه دزدکی بر کنج لبان ترسانش و بستن عهد عشقی عمیق در عطر یاسمنهای وحشی که هنوز مرتع دستان چروکیدهاش را مینوازد به یاد میآورد،
و نگاه خیرهای که بعد از سالها هنوز در امتداد نگاهی مانده است...
#ارس_آرامی