‌ بوی شدیدی آمد...
با خودم میگویم ،
نکند باز غمگین است؟
نکند باز دلش...؟
پله ها را دو به یک طی کردم
تا رسیدم بر بام .
پدرم را دیدم ،
زیر آوار مدفون .
زیر لب زمزمه داشت
که عدل کجاست؟
که چرا مزهء وسط سفرهء ماست؟
و چراها و چراهای دگر...
دل من هم ، مثل زانوی پدر...
دیدن این صحچنان دشوار بود
که مرا کرد....

پسند

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.