بوی #سیگار شدیدی آمد...
با خودم میگویم ،
نکند باز #پدر غمگین است؟
نکند باز دلش...؟
پله ها را دو به یک طی کردم
تا رسیدم بر بام .
پدرم را دیدم ،
زیر آوار #غرورش مدفون .
زیر لب زمزمه داشت
که #خدا عدل کجاست؟
که چرا مزهء #فقر وسط سفرهء ماست؟
و چراها و چراهای دگر...
دل من هم #لرزید ، مثل زانوی پدر...
دیدن این صحچنان دشوار بود
که مرا #شاعر کرد....