مردی سی سال از ازدواجش میگذشت و زندگی خوبی داشت، یه روز سگی زنش رو گاز گرفت و بر اثر عفونت زنش فوت کرد. چون مرد خیلی دلشکسته شده بود بچه هاش بهش پیشنهاد ازدواج مجدد دادند اما اون قبول نکرد!
بعد از مدتی به اصرار بچهها، مرد پذیرفت و با یه داف اسمی که بیست سال از خودش کوچکتر بود ازدواج کرد. عروس خانوم خیلی بهش میرسید و تلاش میکرد که خوشحالش کنه و بهش حال بده. مرد خوشحال از ازدواجش یه روز به بچههاش گفت به شکرانه ازدواجش ۵ گوسفند قربونی کنند و ۲ گوسفند رو بین فقرا تقسیم کنند، ۱ گوسفند رو بین خواهر و برادرا و ۱ گوسفند رو برای خودش و همسر جدیدش بیارن!
بچهها گفتن گوسفند پنجم رو چیکار کنیم؟!
مرد گفت گوسفند پنجم رو برای سگی که مادرتون رو گاز گرفت ببرید، چون همون بود که بختمو باز کرد!
នអᥱሃÐᥑ
ولی اگه خانمه یود صدسال سیاهش دیگه شوهر نمیکرد خوش و خرم می زیست یک پناهگاهم برا سگهای ولگرد میساخت خخخ
محمد
عجب