دلم بچگی ام را؛
سادگی هایِ کودکانه ام؛
مهربانی هایِ از تهِ دلم؛
را میخواهد ...
میخواهم چشم هایم را رویِ تمامِ آنهایی که دلم را رنجانده اند ببندم؛
بروم گوشه ای دنج؛
جایی که دستِ هیچ کسی به من و آرزوهایم نرسد؛
بنشینم ...
پشت کنم به همه یِ دنیا و آدمهایش؛
به سختی و درد هایش؛
به بی مهری و ناملایمتی هایش؛
پاهایم را سخت در آغوش بگیرم.
با همه ی دنیا قهر کنم
صورتم را بینِ دستهایم پنهان کنم
بلند و با فریاد بگویم:
من بازی نمیکنم
من دیگر بازی نمیکنم.

فرگل مشتاقی

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.