مردم اینجا چقدر مهربانند...

دیدندکفش ندارم،برایم پاپوش دوختند...
دیدندسرمامیخورم سرم کلاه گذاشتند..
وچون برایم تنگ بود کلاه گشادتری.
و دیدند هوا گرم شد،پس کلاهم رابرداشتند...
چون دیدند لباسم کهنه وپاره است به من وصله چسباندند...
چون ازرفتارم فهمیدند سواد ندارم، محبت کردند حسابم را رسیدند...
خواستم دراین مهربانکده خانه بسازم، نانم را آجر کردند گفتند کلبه بساز...
روزگار جالبیست مرغمان تخم مرغ نمیگذارد ولی هرروز گاومان میزاید!

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.