ادما گذشتشون یادشون نمیره،فقط براشون کمرنگ تر میشه
هیچوقت نگید گذشته ها میگذره،فراموشش کن
تصویر گذشته هر آدمی جا خوش میکنه گوشه ی نگاهش
دردش خونه میکنه پشت لبخنداش
فقط چون کمرنگ تر میشه با هر اشاره ای به اون روزا بغضش نمیشکنه
شاید بتونه جلوی خودشو بگیره
تا بره یه گوشه زانوهاشو جمع کنه توی شکمش
بعد بلند بلند های های برایِ گذشتش گریه کنه...
و الا روزایی که باعث میشن ادما بزرگ بشن
باعث میشن روی تار تار مشکی موهاشون سفیدیِ برفی بشینه که حاصل طوفان و سرمای زندگیشون بوده
روزایی که اشکایی که باید برای ذوق و شوق اتفاقات خوب زندگیشون میریختن جاشون رو دادن به اشکایی که برای مقابله و جنگیدن با اتفاقای بد و تلخ بودن
یا روزایی که باعث شدن از فانتزیای سن و سال خودشون فاصله بگیرن و یادشون نره حتی توی بچگی هم بزرگ باشن
مگه میشه از یاد برن و فقط توی گذشته بمونن و تا ابد کش نیان؟
مگه میشه فراموش بشن؟
اینجور ادما هروقت خودشون رو جلوی اینه ببینن یاد روزایی که بهشون گذشته میفتن
یاد اینکه برق چشماشون کجا جا موند تو کدوم روز؟
لبخند از ته دلشون کجا ته کشید تو کدوم اتفاق؟
تار مشکی موهاشون رو کی برد با خودش و بجاش سفیدی پاچید روی تک تکشون؟
گذشته ی ادما هیچوقت پاک نمیشه از ذهن و روحشون
فقط کمرنگ تر میشه
کمتر آزار میده...

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.