بزن باران درین بستر که همراه تو می بارم
میان عقل و احساسم زلال اشک می کارم

بزن باران به رگ برگ صدای خیس احساسم
بدون چتر می خواهم کنارت گام بردارم

برقصان با ترنم٬اشک را در قاب چشمانم
که دردی از غم دوری درون سینه ام دارم

نمی خواهد ببیند عقل٬پابند کسی هستم
کسی زورش نمی چربد٬نشسته پشت افکارم

نمی دانم کجای کار می لنگد...پریشانم
برای گفتگو با عقل خود تا صبح بیدارم

بیا باران٬بزن آهسته تر بر عشق بی جانم
که جای سنگ٬قلبم را کمی دلتنگ پندارم

شدم عاقل ترین عاشق٬ندانستی که ناچارم
به بازی در سکانس صحنه ی آخر٬که بیزارم

صدای یک گلوله ماند و دیگر هیچ در یادم
درین باران بی پایان٬به سوگ عشق می بارم

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.