ایستاده بود گوشه مترو ، صندلی خالی شد ، ننشست
گفتم پدر جان ، صندلی خالیه بیا بشین ، گفت :
لباسام کثیفه .، نمیخوام کثیف بشید ، شبیه کارگرهای ساختمانی بود
پیرزنی که کمی آنورتر نشسته بود گفت :
آقا بیا بشین ، باز خداروشکر شما لباسات کثیفه ،
بیشتر ماها ذاتمون کثیفه زیر لباس قایمش میکنیم