رفته بودم بيمارستان،ابميوه و كيك خريدم، يه پسره هم نشسته بود كنارم ديدم داره نگاه ميكنه دلم سوخت براي اونم خريدم، يخورده بعد

مادرش اومد داد زد كدوم احمقي برات كيك و ابميوه خريده!

.

.

.

(پسرش رو اورده بود براي ازمايش بايد ناشتا ميبود)

من نفهميدم چطوري فرار كنم

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.