واسه اولین بار بدون اینکه بهش بگم رفتم محل کارش با تعجب نگاهم کرد و گفت باورم نمیشه اینجایی همه چیز خوب پیش میرفت که نگاهمون افتاد به هزار تا چشم که از روبرو نگاهمون میکردن...
تصمیم گرفتیم دوتایی بریم و به دل خیابان بزنیم هوا داشت تاریک میشد شب قشنگی بود باران و انعکاس چراغ های خیابان.
داشتم همه ی تلاشم را میکردم که شانه به شانه اش راه برم با همون قدم های کوچکم در مقابل گام های بلند مردانه اش بهش گفتم نمیشه آروم تر راه بری؟ لپمو کشید و گفت خسته شدی؟ گفتم نه! اما فهمید دروغ میگم واقعا خسته شدم و روی اولین نیمکت نشستیم با دستش شالمو آورد جلو گفت مگه نگفتم موهاتو نریز بیرون رژ قرمز هم نزن؟!!
تا جایی که امکان داشت نیشم را باز کردم و شالم رو بردم عقب تا اخمشو ببینم آخ که چه لذتی داشت تماشای نیم رخ صورتش...
با دستم موهاشو بهم ریختمو گفتم پیرمرد!!
نگاهم کرد و در حالی که دوباره شالمو کشید جلو گفت همش ده سال ازت بزرگ ترما !!!
یه مکث کرد وگفت از نظر سنی دیگه؟؟؟ لبخند روی لبام ماسید با صدای لرزان گفتم مگه غیر از اینم داریم؟ گفت اره داریم همین که سالیان سال عشقت منو تبدیل به یک پیرمرد نودو چند ساله کرد و تو همچنان سر حرفات موندی میفهمی چی میگم؟
با بغض سری تکون دادم که یعنی میفهمم
در حالی که با انگشت شستش رژ قرمزمو پاک میکرد گفت منه به قول تو پیرمرد پا به پات میام اما توهم قول بده از این بیشتر پیرم نکنی چه خوب بود اون لحظه که با اشکام سرمو تکون دادمو گفتم چشم....
.
عبضی
فرشته خانم❤️
خخ