مهرداد (گروه مثبت اندیشان جوان)

مهربان ومهمان نوازم ومهمونی رفتن رو دوست دارم بیشتر

مهرداد (گروه مثبت اندیشان جوان)
۷۰ پست
۱۰ دنبال‌کننده
۴۰,۲۱۶ امتیاز
مرد، مجرد
۱۳۷۰/۰۳/۲۸
شاد
فوق ليسانس
ادفتر بیمه دارم
دین اسلام
ايران، لرستان، خرم آباد
زندگی با خانواده
سربازی رفته ام
سیگار نميکشم
شاسی بلند 96
قد ۱۹۲، وزن ۸۶

تصاویر اخیر


رسیدن فردا برای هیچکس حتمی نیست… پس به کسانی که دوستشان دارید ابراز عشق کنید.. چرا که شاید فردا هرگز نیاید…

همچون رودخانه باشیم هرگاه شخصی به مابدی کرد از بدی آن شخص بگذریم مانند آب رودخانه که ازسنگ وشن میگذرد و آنها راشستشو میدهد شاید باگذشت، تغییرش دادیم … : )

دو چیز هست که پول به آدم یاد نمیده : ‏تشکر کردن ‏و معذرت خواستن !

رسیدن فردا برای هیچکس حتمی نیست… پس به کسانی که دوستشان دارید ابراز عشق کنید.. چرا که شاید فردا هرگز نیاید…

همچون رودخانه باشیم هرگاه شخصی به مابدی کرد از بدی آن شخص بگذریم مانند آب رودخانه که ازسنگ وشن میگذرد و آنها راشستشو میدهد شاید باگذشت، تغییرش دادیم … : )

حکایتی چند آورده‌اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی می‌کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می‌گویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی می‌برد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه می‌گویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل. منبع کتب.کلیله و دمنه


خدایا… من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم.. که تو در عرش کبریائی خود نداری! من چون توئی را دارم و تو چون خود نداری…


به داشته ها ، موقعیت ها و آدم هایِ خوبِ زندگی ام فکر می کنم به هرچیز یا هرکسی که دنیایِ مرا زیبا و حالِ مرا خوب می کند . و می خندم ؛ به رویِ تمامِ روزهایِ خوبی که در راهند ، اتفاقاتِ خوبی که خواهند افتاد ، و آرزوهایی که برآورده خواهند شد . خوشبختی یعنی همین ؛ که زندگی را سخت نگیرم ، که حالِ من خوب باشد .


روزی لقمان با کشتی سفر می‌کرد، تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از ‌ هایشان را نمی‌دانند و فقط شکایت می‌کنند... و تنها وقتی با مشکل ی واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر خوشبخت بودند...


ادمهای مهربان ادمهای احساسی نمی رنجند..... می بخشند ..... نه یک بار ...بلکه بارها و بارها .... اما وقتی که بروند ،میشکنند .... نه به خاطر رفتار شما......نه ..... به خاطر باور صادقانه خودشان میشکنند ... ..به خاطر گذشتهای خودشان .....میشکنند...... اما میروند و دیگر بر نمیگردند ...... ودیگر هیچ وقت ارام نمی شوند ..... هیچ وقت ..... اما دیگر بر نمیگردند ....... مواظب دل ادمهای مهربان باشیم ...


روزی لقمان با کشتی سفر می‌کرد، تاجر ی و غلامش نیز در آن کشتی بودند. غلام بسیار بی‌تابی و زاری می‌کرد و از دریا می‌ترسید. مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راه به جایی نمی‌برد. ناچار از لقمان کمک خواستند و لقمان گفت که غلام را با طنابی ببندند و به دریا بیندازند! آنان این کار را کردند و غلام مدتی دست‌وپا زد و آب دریا خورد تا این‌که او را بالا کشیدند. آنگاه او روی عرشه کشتی نشست، عرشه را بوسید و آرام گرفت این بسیاری از انسان‌ها است... بسیاری قدر هیچ‌کدام از ‌ هایشان را نمی‌دانند و فقط شکایت می‌کنند... و تنها وقتی با مشکل ی واقعی روبرو می‌شوند یادشان می‌افتد چقدر خوشبخت بودند...


وقتی حصار غربت من تنگ می شود

هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود

از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود : )


جهان، به کسانی که برای کوچکترین داشته‌ ها شاکرند و بر نداشته‌ ها کمتر غر می‌زنند، بیشتر می‌ بخشد. آنها نعمات بیشتری را از هستی جذب می‌کنند. شکرگزار داشته‌ هایمان باشیم... خدای عزیزم سپاسگزارم برای امروز، دیروزو فردا خانواده، خوشی هایم غمهایم و ...... تمام آنچه که مرا قوی تر می کند . سپاس


وقتی میشود؛ همین حالا قدر دانست، همین حالا دوستت دارم گفت، همین حالا سر و صورتش را بوسه باران کرد، چرا بعدا غصه نبودنش را بخوریم؟ چرا بعدا به جای خالیش دوستت دارم بگوییم؟ چرا رویِ سر و صورت بی جانش توی عکس بوسه بکاریم؟؟ راستی؛ چرا ما قدر دانستن را یاد نگرفتیم عوضش تا دلت بخواهد حسرت گذشته خوردن را بلدیم ؟


آدم یا باید عاشق باشد ، یا یک رفیقِ ناب داشته باشد . پاییز و حال و هوای جانانه اش به کنار ، اما صدای خش خشِ برگ ها ، زیر پای دونفر که باشد ؛ معجزه می کند ! ..