دوست داشتم عاشقِ اون دخترِ
مو مشکی بشم، بدونِ این که بفهمه
بدون این که یه ذره حس کنه
هر شب ساعتِ هشت تنهایی میومد
کافه و میشِست اون کنج و شروع
میکرد به نوشتن...
موقعی که سرش پایین بود
موهای مجعدش
مثلِ درختِ بیدِ مجنون آویزون میشد
و کلی به دلبریش اضافه میکرد
هر سری خودم میرفتم سفارشِش رو
میگرفتم
یه قهوه ترک سفارش همیشگیش
بود...
همیشه هم قهوه اش سرد میشد
و بدون این که لب بزنه به قهوه
بلند میشد میرفت...
چشماش شده بود تمومِ دلخوشیم
و هرشب به امید این که
چشمای درشتش رو ببینم میرفتم
بالا سرش و صداش میکردم تا
سرش رو بگیره بالا و من هزار بار
بمیرم و زنده شم
بعد فقط بگم که چی میل دارین و
اون هم بگه همون همیشگی...
از کتاب های رو میز
متوجه شده بودم که عاشق اشعارِ
شاملو هستش
دوست داشتم برم بشینم کنارش
بگم:
پرِ پرواز ندارم
امّا
دلی دارم و حسرتِ دُرناها...
میخواستم بدونه منم بلدم
بدونه حسرتِ دوست داشتن و
عاشق شدن رو دارم...
اصن از کجا معلوم
شاید
اسمش آیدا باشه...!!
یه شب تصمیم گرفتم اشعارِ
شاملو رو بنویسم و
بچسبونم به دیوارِ رو به روش
تا بیشتر سرش رو بالا بگیره..
تا

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.