گفتم:بلاخره يروز مجبورى فراموشش كنى!
گفت: رفت و اومد باد رو تا حالا ديدى؟!
تو دستات گرفتيش؟
تونستى نگهش دارى يا پرتش كنى اونور؟
نه!
عصرى نشستى تو بالكن دارى برگه صحيح ميكنى يهو بيخبر ميپيچه تو برگه ها بهمشون ميريزه!
يادِش باده!
يهو مپيچه بهم و بهمم ميريزه!

 -محیا زند

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.