من و آن شیرین جانم یک شبی در بیستون
هردوسرمستو عزل خوانبا تبی در بیستون

دست شیرین بر دست فرهاد،امشبی در بیستون
نعره زد آن کوه کن در دل کوه ،با ربی در بیستون


قلب سنگی را شکافت تیشه اش بود،یک دمی دربیستون
عکسی ازشیرین جانش را کشید آن شبی دربیستون
این خبر به گوش شاهنشاه رسید،باتبی در بیستون 
شاه ایران روبه آن عاشق کرد با صفی در بیستون

یابرو از این دیار یاشود خانه ی تو هرشبی دربیستون
درجوابش رو به خسرو کردو گفت  با لبی دربیستون

 منم ان فرهاد عاشق، گر چه صد جان دگر میداشتم
در ره شیرین جان،نثارمیکردم بانبی  دربیستون

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.