خاطراتم را بگیرے ، زندگے مقدور نیست
از خودت شاید ولے از یاد تو ، دل دور نیست

هرچه می‌خواهے بگو ، هر ڪار می‌خواهے بڪن
راه را بر یادها بستن ولے با زور نیست

تا نگردد با سحر ، در ڪوچه‌باغ خاطره
دل به ترک بی‌قراری‌هاے خود ، مجبور نیست

دوست دارے یا ندارے، روز و شب در یادمی
از چه می‌ترسے؟ خبر دارے ڪه چشمم شور نیست

دفترم از خاطرات با تو بودن ، پر شده
هامش هر برگ آن ، بی‌شرح و بی‌هاشور نیست

عذر می‌خواهم اگر ناخوانده وارد می‌شوم
گرچه عاشق، از ورود سرزده معذور نیست

دیده را بر یادها بستن ، سزاوار تو نیست
ڪاش می‌دیدے ڪه چشم خاطراتم، ڪور نیست...

سهیل_سوزنے

پسند

بازنشر