عشق کافی نیست

گفتم او را شبی، میمانی کنارم در خوب و بد
گفت گرباشم نیستم ور نباشم هستم تا ابد
گفتم در بدو وصال دم از جدایی میزنی
گفت به از این که فقط باشد کنارت جسد
گفتم تو دانی که بی تو نتوانم
میمیرد این دل گر به عشقت نرسد
گفت: تنها عشق کافی نیست
کم کن سخن عشق و گیر رای از خرد
گفتمش خرد را با عشق چه منافاتیست؟
آخر زندگی بی عشق ره بجایی نبرد
گفت جایی که عشق باشد
حرف عقل را دل نخرد
گفتم این که میگویی عشق است نه گرگ
که ترس آن داری گله ات را بدرد
گفت دانم چیزی که تو ندانی
این ره بپوی تا که عقل از سرت ببرد

پسند

موردی برای نمایش وجود ندارد.

بازنشر