بارون داره میباره روی سنگفرشهای خیسِ استانبول…
همه جا بوی تنهایی گرفته
کافهها پرن از آدمایی که دارن با هم میخندن
ولی من یه گوشه پشت پنجره نشستم
با یه فنجون قهوهی تلخ که شبیه زندگیه نه گرم نه شیرین فقط تلخ و تمومشدنی… باد صورتمو لمس میکنه
نه برای نوازش برای یادآوریِ این که هنوز زندهم
ولی تهِ دلم چیزی مُرده چیزی که هیچوقت برنمیگرده…
تو خیابونای بیآخر گم شدم تو شهری که هزار چراغ روشنه
ولی هیچکدوم واسه من نیست…صدای اذون از دور میپیچه مثل یه آژیرِ خاموش واسه دلایی که دیگه جون ندارن…
فکر میکنم اگه از روی این پل برم پایین شاید فقط یه لحظه یه لحظه…همه چی ساکت شه حتی بارون… حتی من…
هیچکس نمیفهمه که استانبول این شهرِ زنده چطور میتونه قبرِ یه آدم زنده باشه💔💔
hani741
دلنوشته ی خودتونه؟
Maybe
بله
hani741
خیلی قشنگ نوشتین، حس و حالتونو کامل منتقل کردین👌
دلتون بی غم .
Maybe
سلامت باشید🌺