چنان خسته ام از روزگار
انگار روح صد آدم پیر در سینه ام حلول کرده است
پیر مرد درون من،از اینهمه روزهای
بی شمار تنها یک بهار آرزو دارد
یک بهار که غروبش،دل هیچکس نلرزد

 
 

بازنشر

موردی برای نمایش وجود ندارد.